زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

موهبت

کودک چهار روزه من

تو هنوز جمع و خمیده ای! یعنی هنوز نمی تونی دست و پاهاتو صاف کنی؛ چون چندین ماه به این حالت تو شکم من بودی و هنوز به وضعیت جدید عادت نکردی! الهی فدات بشم!! نازگل من! تو شبا دو بار شیر می خوری و بقیه شبو می خوابی. هوا این روزا یعنی اواسط بهمن ماه خیلی سرد شده. به اندازه ای که بابایی پشت در خونه پلاستیک بی رنگ سرتاسری زده تا سوز سرما از راهرو به داخل خونه نیاد و خونه گرم تر بشه! تازه تموم درزهای پنجره هارو با چسب پهن عایق کاری کرده و شعله ی بخاری هم تا آخرین درجه، زیاده. با این حال تو هر شب در کنار دو تا مامان بزرگات که از روز اول برای کمک به من اومدن خونه ی ما، نزدیک بخاری می خوابی تا مبادا سرما بخوری! الهی که همیشه بلا ازت دور باشه کوچول...
8 بهمن 1392

کودک سه روزه ی من

عسلم! تو دیگه منو می شناسی. وقتی در آغوش بابا و مادربزرگات و بقیه دست به دست می چرخی، کمی بی قراری هم می کنی و با این که گاهی اونا رو با من اشتباه می گیری اما نسبت به قبل کمتر پیش میاد به سمت سینه ی اونا متمایل شی؛ چون می فهمی اون جا شیری در کار نیست! زهرای کوچیک من! تو به محض این که به آغوش من میای آروم می گیری و شیر می خوای! منم به تو عادت کردم و با شکل گیری شناخت تو نسبت به من، منم کم کم دارم تورو می شناسم. شناختی که روزای قبل نداشتم! راستش بیمارستان که بودم توی نازنینمو مثل یه غریبه در آغوش می گرفتم! نه این که دوستت نداشته باشم؛ هنوز باهات مأنوس نبودم و نمی تونستم درک کنم که این بچه همونیه که تا دیروز تو شکمم بود و کلی انتظارش...
7 بهمن 1392

کودک دو روزه ی من

زهرای نازنین من! تو زیاد گرسنه می شدی و من هنوز شیر زیادی نداشتم. برای همین وقت زیادی رو برای شیر دادن بهت صرف می کردم تا خوب سیر شی. موقع شیر خوردن سرتو بالا می گرفتی و به من نگاه می کردی. با این که اولش یه کم شگفت زده می شدم و ذوق زیادی می کردم اما کم کم به نگاهای زیبات داشتم عادت می کردم. مردمک چشمات به هرسو می چرخید و وقتی نگات به لبخند روی لبای من می افتاد عکس العمل نشون می دادی و یه لبخند سریع و گذرا می زدی و دوباره مشغول شیر خوردن می شدی. این واقعاً تماشایی بود! الهی فدات بشم عسل من!     زهرا بغل خاله مرضیه     زهرا توی اتاقش ...
6 بهمن 1392

کودک یک روزه ی من

    زهرا همون روزی که به دنیا اومد     زهرا بغل بابایی زهرا  لالا اولین شبی که در بیرون از دنیای تاریک شکم من سپری می کردی، گذشت؛ و تو به خاطر واکسنی که پرستارا به دستت زده بودن تموم شب رو بی قراری کردی. مامان جون از تو مراقبت می کرد و در کنار من در بیمارستان شب رو تا صبح بیدار موند. تو هر دو ساعت یک بار گرسنه می شدی و مامان جون تورو در کنار من می خوابوند. من چون به پشت خوابیده بودم و توان حرکت کردن و برخاستن نداشتم، هنوز موفق نشده بودم تورو درست و با دل سیر ببینم، حتی وقتی شیر می خوردی! برای همین از یه آینه ی کوچیک برای دیدن چهره ی نازت در حال شیر خوردن در کنارم استفاده می کردم. این دو روز اول...
5 بهمن 1392

روزی که زهرای آسمونی به دنیا هبوط کرد!!!

انتظار دیگه امون مون رو بریده بود... همه ی ما یعنی من، بابا، پدر و مادرم و بقیه... برای اومدنت لحظه شماری می کردیم! بالاخره اون لحظه ی شیرین و به یاد موندنی فرا رسید! سحرگاه جمعه چهارم بهمن ماه سال 1392 و بالاخره ساعت 10:30 صبح بود که اولین نگاه گرم میون من و تو شکل گرفت... من در حالی که روی تخت عمل جراحی سزارین بیمارستان خوابیده بودم و نیمی از بدنم بی حس و نیم دیگه ش در حال لرزش شدید بود، صدای گریه ی نوزادی رو شنیدم که نه ماه بی صبرانه انتظار اومدنش روکشیده بودم. صدایی بسیار بسیار دل نشین! یعنی صدای ناز تو! بی اختیار و با ذوق فراوون از پرستارا پرسیدم: «این صدای بچه ی منه؟!» یکی از پرستارا با لبخندی به نشانه ...
5 بهمن 1392

روز بزرگ

سلام سلام سلام سلام سلااااااااااااااااااام!!!! ببخشید دیر کردم! بالأخره اتفاق بزرگ زندگیم به وقوع پیوست...! بله! زهرای نازنین من به دنیا اومد! کوچولوی دوست داشتنی من بعد از نه ماه انتظار به دنیا اومد!!! هورررررررررررااااااااااااااااااا...........! سلام دختر نازم! به دنیامون خوش اومدی!!! کوچولوی ناز من به آغوش مامان و بابا خوش آومدی! زهرای من! با اومدنت خونه مون رو روشن و باصفا کردی! و با زیبایی بی اندازه ت از همون لحظه ی اول نگاه همه رو به خودت جلب کردی!!! الهی قربونت بشم مامانی! من و بابایی عاشقتیم عسلم!!! خداوندا! سپاس از این نعمت بزرگ و زیبایی که به ما دادی...! تو را سپاس! سپاسی به بزرگی رحم...
4 بهمن 1392

روزشمار بارداری

بیست و هفتم اردیبهشت 1392 : برای اولین بار فهمیدم که خدای مهربون یه هدیه ی آسمونی بهم داده. اولش کمی غافل گیر و شگفت زده شده بودم و باور نمی کردم، اما از همون موقع مهر این مهمون کوچولو به دلم افتاد و خدارو شکر کردم، بعدش هم پیامکی به باباش خبر دادم. اونم شگفت زده شد و گفت که باید آزمایش بدم تا مطمئن بشیم...                                              بیست و هشتم اردیبهشت1392 : برای اولین بار همراه همسرم برای دادن آزمایش خون طبق نسخه ی پزشک جهت اطمینان از بارداری به آزمایشگاه رفتیم. عصر جواب آزمایش رو گرف...
1 بهمن 1392

مکالمه ی دو جنین

ترجمه ی متن: - داداشی به نظر تو زندگی بعد از تولد وجود داره؟ آیا تو به وجود مامان اعتقاد داری؟ - نه، من یک روشنفکرم، به این اراجیف اعتقادی ندارم. مگه تو تا حالا مامانو دیدی؟ برگرفته از وبلاگ مبین طرح  ...
1 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد